نتایج جستجو برای عبارت :

کنجِ پیله

توجه نکردی به تنهائیام و
ندیدی چه ترسی نشست توو نگاهمو
مدارا نکردی با دلتنگیامو
فقط خواستی باشی به جای خدام و
به جای خدام و …
با هر ردِ پایی که اندازه ی کفشته راه میام و
جلو هر کی چشماش شبیهِ خودت میشه کوتاه میام و
نموندی باهام و …
خزونم که از زورِ تنهائیام
میخوام مثلِ پیچک بپیچی به پام
تو دردی من اینو میفهمم ولی
بگو جز تو درمونو از کی بخوام
تو بارونیِ کهنه ی کنجِ خونه
که خیلی چیزا از دلِ من میدونه
چه آغوشِ گرمی ، چه پاییزِ سردی
چقد فکر میکردم
 
 
دلبرِ زمستانیِ من!این فصل را برای ماندن ترجیح بده،می خواهم دی را کنجِ دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم!می خواهم شب های سردِ دی را برایت آغوشانه گرم تر رقم بزنممی خواهم بهمن را کنجِ پنجره ی اتاقمان،برایت چای با عطرِ هل و دارچین دم کنم و بابوسه ای یک فنجان عشقِ گرم مهمانت کنم!می خواهم روز های برفیِ بهمن،خیابان ها جز ردِ پای منو تو اثرِ دیگری خلق نکنند!اما می خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه ی چوبیِ جنگل،کنارِ آتش،مو
امروز دومینمان بود
ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ
بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.
دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی
خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد...
در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!
چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان
 
می پئر نفتˇ شؤبه دۊرۊن کار کۊنه. مائی پؤنصد تۊمۊنم حۊقۊق فأگیره.
أ ما می پئر خۊ ماشینأ عوضأ کۊده اۊن گه: پیکان ایستاندارد نی-یه وا ایتأ ماشینی هئن کی
خانواده ره بدر خؤر ببه ؤ . . . ایتأ پژؤ بیهه.
من پژؤیأ خأیلی دۊس دأرم, چۊنکی اۊنˇ دۊرۊن بۊىˇ خؤبی دیهه, تازه کۊلرم دأره.
می پئر گه: تا سه سال وا مائی دیویست تۊمۊن ماشینˇ قسطأ فأدم.
تازه اۊنˇ پسی وا أمی خانهʹ عوضأ کۊنیم, چۊنکی ضدˇ زلزله نی-یه.
أمأن همیشک قسط دأریم. پیله برار ؤ پیله خاخۊر می شین دانشگ
کی به خاطر آورم لیل و نهارِ خویش را
کاروان اغلب نمی‌بیند غبارِ خویش را 
عشق آن اسبی که آخر می‌کشد روی زمین 
درحصارِ لشکرِ دشمن، سوارِ خویش را
کنجِ تنهایی نشستم روبروی آینه
تا ببینم دیده‌ی چشم‌انتظارِ خویش را
چون به من شیرینیِ خوابِ عدم بخشیده است
دوست دارم بالشِ سنگِ مزارِ خویش را 
آسمان را دیدم و ناگاه با صد اضطراب
لمس کردم شانه‌های زیرِ بارِ خویش را 
لعل و یاقوتِ سرشکم را نخواهد دید کس
با کسی قسمت نخواهم کرد انارِ خویش را 
رفته‌ است ام
ایتأ کۊجی دانه داستان
 
می دیل خأیه وختی پیلهʹ بؤستم, میراث فرهنگی رئیس ببم.
نأ اینکی می دیل گۊل چیره دیلˇ أمرأ تۊشکه بۊخۊرده-یه, خۊدا شاهده نأ.
أنˇ وأستی کی أ ایداره خؤرۊم جیگایه.
کارˇ خاصی کی نۊکۊنیدی اۊ دۊرۊن,
بۊنگائی-یانˇ مانستن صؤب تا غۊرۊب اۊطاقˇ دۊرۊن نیشتئده دئه.
أمأ هر جگا شیدی تا خۊشانʹ معرفی کۊنید, همه أشانه بپا ایسیدی.
بۊخۊصۊص بۊنگائی-یان ؤ بساز بۊفرۊشان.
بۊنگا بۊگؤدم, دیرۊ من ؤ می پئر بۊشؤبیم بۊنگا خانه دۊمبالʹ.
أمی مهلت دئه کر
بر من ببخش این سکوتم را. اگرچه مرده باشی یا ک زنده اما جنازه وار، افتاده در کنجِ تاریکِ دست نیافتنی ـت و بی صدا بقا می کنی و بر جهان دورت هیچ از خود اثر نمی گذاری. بر من ببخش اگر این بار بی تفاوتم. ک دنبالت نمی گردم، نامت را توی صورت آدم ها فریاد نمی زنم. ببخش اگر فکر می کنی، آن چنان با هم غریبه ایم ک دیگر تحریک نمی شوم. باید بدانی ک من پیش تر، برای شنیدنِ کوچک ترین نجوا از جانبت، از تمامِ وجود و احساسم و هر آنچه ک می شود آن را کلمه کرد، پیش تر به تو گ
بر من ببخش این سکوتم را. اگرچه مرده باشی یا ک زنده اما جنازه وار، افتاده در کنجِ تاریکِ دست نیافتنی ـت و بی صدا بقا می کنی و بر جهان دورت هیچ از خود اثر نمی گذاری. بر من ببخش اگر این بار بی تفاوتم. ک دنبالت نمی گردم، نامت را توی صورت آدم ها فریاد نمی زنم. ببخش اگر فکر می کنی، آن چنان با هم غریبه ایم ک دیگر تحریک نمی شوم. باید بدانی ک من پیش تر، برای شنیدنِ کوچک ترین نجوا از جانبت، از تمامِ وجود و احساسم و هر آنچه ک می شود آن را کلمه کرد، پیش تر به تو گ
 _ می‌شود نصیحت کرد ، در فضای تنهایی
یا بمیر و یا برکن ، ریشه های تنهایی
تیره‌ ای و مردابی ، بی صداتر از مرگی
می‌شوی فقط تنها ، با خدای تنهایی
از جهانِ ما دوری ، گوشه‌گیر و مهجوری
از خلع که سرشاری ، با گدای تنهایی
کنجِ غم کشیدی سر ، دیدنت کسی سر زد؟
جز کسی که می کارد ‌، ردّ پای تنهایی؟
می کُشی محبت را ، در فضای اندوهت
یا هوای احساست ، در هوای تنهایی
+قلب من پر از گل شد، از دمی که می‌چینم
روی صفحه‌ای از غم ، غنچه های تنهایی
ماده_قلب و نر_هوشم ،
درست خاطرم نیست که کدام هنرپیشه در کدام فیلم بود، خلاصه ای از شرح حال این چند سالِ من را می گفت، که، یادم نیست الکل را شروع کرده بودم که زنم ترکم کرد، یا چون زنم ترکم کرد الکل را شروع کرده بودم... حالا دیگر سال هاست که احساسِ گناه می کنم، اما هر سال بیشتر در عجبم که الکل با احساسِ گناه چه ها می کند... حالا دیگر خیلی وقت است که زندگی ای که داشتم، آرزو ها و هدف هایی که برایشان می جنگیدم... همه و همه، حالا دیگر رفته،؛ تمام شده. دیگر تمام زندگیم بین مشتی
خسته در مترو ایستاده بودم، نگاهم به
فردی گره خورد که روبه‌روی من نشسته بود. شکل و شمایلی عجیب و غریب داشت. سر بزرگ،
پوستی تیره با لباس‌ها و کفش‌هایی کهنه و سوراخ. سرش کج روی شانه‌ی راست‌ افتاده،
گوش چپ‌ش از بیخ بریده و فقط سوراخ‌ و جای بخیه‌ها معلوم بود، بالای ابروی چپ‌ش هم
جای بریده‌گی و بخیه‌ی عمیقی به چشم می‌خورد. چهره درهم‌شکسته و عزادار، با قطره‌اشکِ
زلالی، ایستاده در کنجِ چشمِ چپ‌.

این ظاهرِ منفجرشده‌ی او، تمام وجودم
را غرق ان
باور نمیکنم!فکر کنم بیشتر از یک ماه است که هر وقت به ساعت نگاه میکنم،ساعات و دقایقی مثل هم میبینم!۲:۲۲ یا ۱۶:۱۶ و حتی ۳:۰۳ دقیقه!این ساعت‌ها و دقیقه‌ها،درست جلوی چشمانم جفت میشوند.مثلِ همان لحظه که داشتم لقمه‌ی نان و پرچمم را توی دهانم میگذاشتم،همان لحظه که کرم مرطوب‌کننده به صورتم میزدم و یا آن لحظه که جوراب‌های گرم و کاموایی‌ام را پا میکردم و حتی همین لحظه که مشغولِ‌ نوشتن هستم! همین الآن در کمالِ تعجب و شگفتی ساعت ۱۲:۱۲ دقیقه است و دیگر
بسم‌الله...
سلام!
+
آنفولانزا گرفته‌ام و توی خانه قرنطینه شده‌ام.
برای آدمی شبیه من که بیش از همه از جهت میزان صحبت کردن و ارتباط کلامی شبیه به آنه شرلی بودم و هستم، این قرنطینه از ابولا و جنون گاوی هم کشنده‌تر است!
بعد شما گمان کنید کسی از صبح به‌تان بگوید که عصری خواهد آمد که چیزی را به دست شما برساند.
بعد مثلاً بعد از غروب بیاید.
بعد مثلاً یک دسته‌ی نرگسِ کنف‌پیچ‌شده توی دستان‌ش باشد.
و کارش با شما همین باشد.
آمده باشد شما را ببیند و برای
دلــــم برای خودمـان میسوزد ‌ 
آری ،خودِ خودمان را میگویم 
بچه های نسلِ اینستاگرام و تلگرام و واتس آپ
مایی که نیمی از عمر و شخصیت مان مجازی است 
بودن و نبودن هایمان از روی لست سینِ تلگرام معنی پیدا میکند 
به  جای قرار های واقعی و لمس دستانِ هم 
و پیاده روی های عاشقانه ی زیر باران، 
قرار میگذاریم که مثلآ 
فلان ساعت آنلاین باشیم و
 پیامی رد و بدل کنیم یا نهایتآ 
ارتباط ویدیوکال بگیریم و 
از پشتِ قابِ سردِ گوشی همدیگر را ببینیم...
پسرانمان با
خردادِ پر حادثه، خردادِ پُر شور، خردادِ پر خاطره...
ماهِ خاطرات، خردادِ مُخاطرات، خرداد‌ِ خونِ دل... خرداد که می‌‌رسد، دل پَر می‌‌کشد به روزهای پُر امید، روزهای پُر نشاط، پَر می‌‌کشد به آسمانِ رویا، رویای آزادی. دل پر می کشد به هوایی که قرار بود نفس کشیدن آسان‌‌تر باشد...
روزهای جَدَل برای جامعه ی مدنی. روزهای میتینگ‌‌های سیاسی، لبخندهای مرموزِ دموکراسی، گریه های از سرِ شوق، خنده‌‌های از سر ذوق...
روزنامه‌‌های دوم خردادی، شهیدانِ را
دنیا خیلی کوچک است عزیزمشاید یک روز، حوالیِ انقلاب که خسته از روزمرگی و کار، پشت چراغ قرمزدر تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدایِ گوینده ی رادیو گوش می‌دهی که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی می‌کند...درست همان لحظه، من با دست‌هایی در جیب، کوله ای پف کرده، و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،نگاهم به زمین و فکرم در ناکجااز روی خط های عابر پیاده عبور کنم...دلت بلرزدبی معطلی کرایه‌ات را بدهی و باقی‌ا
به حسرتی که بِگریَم کنار گیتارم
به حالتی که در آن منگ و گیجِ سیگارم
به اضطرابِ پریشم در انتظارِ پیام
وَ این که کاش بگیری سراغ آمارم
به کوچه ای که در آن شکل خنده ات مانده
به غروبی که به راهم نشانه ننْشانده
به بُلوکی که انتظار تو را روی تنش
جوانِ سرکشِ سردی ترانه می خوانده
به دفتری که برایم سیاه می پوشد
وَ مدادی که کنارم عجیب می جوشد
که در تصور من در هوای برفی و سوز
خدای غصه و خیسی ، شراب می نوشد
به فکرهای عجیبی که قانعم می ساخت
وَ در مقایسه با ت
گاهی اوقات برای گفتن نظرات و پیشنهادهای جدید در حوزه‌های متفاوت، هرچقدر هم که بلند فریاد بزنی نه تنها کسی گوش نمی‌کند، بلکه بعضا چوپ پنبه‌ای که در گوششان فرو کرده‌اند را محکمتر هم فشار می‌دهند(تا مطمئن شوند که صدایت را نمی‌شنوند!). تا اینکه زمان طوری پیش می‌رود که به ناچار با شرایطی مواجه شده که تازه می‌فهمند"ای بابا چه اشتباه‌ها که نکردیم".
داستان مدیریت و برنامه‌ریزی استراتژیک هم از این هم داستان‌هاست. بگذارید بحث را از اینجا شروع
کانال ما در سروش دنبال کنید
یک_جرعه_کتاب ☕️
دنیا خیلی کوچک است عزیزمشاید یک روز، حوالیِ انقلاب که خسته از روزمرگی و کار، پشت چراغ قرمزدر تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدایِ گوینده ی رادیو گوش می‌دهی که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی می‌کند...درست همان لحظه، من با دست‌هایی در جیب، کوله ای پف کرده، و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،نگاهم به زمین و فکرم در ناکجااز روی خط های عابر پیاده عبور کنم...
می‌رود، دنیایم می‌افتد روی سرازیری یک نواختی،فرو می‌روم توی کتاب هایم.احساس می‌کنم هیچ چیزیِ جدیدی برای اتفاق افتادن نیست، خیلی وقت است. دلم هیجان می‌خواهد، لذت کشفی تازه، آدم های جدید و کارهای نو.
رخوت وجودم را پر می‌کند. دلم میخواست می‌توانستم کوله پشتی ام را بردارم و بروم. بروم و جهان را به جای خواندن ببینم. آدم ها را دانه دانه سر بکشم. دلم میخواهد بروم و هر کجا دیدم روزمرگی دارد دنبالم میکند باز در بروم. بروم و قدم هایم را بگذارم روی خ
دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ، بدونِ این که بفهمه، بدون این که یه ذره حس کنه
هرشب ساعتِ ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن.
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه،بلند میشد میرفت
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم و هرشب به امید این که چش
‍ ‍ درود همراهان گرامی#نقد_شعر#انجمن_ادبی_شعر_باران #مدیریت_برنامه ؛#بانو_مریم_راد #مورخ؛۹۸/۱۰/۲۲ یکشنبه#ساعت_شروع ؛(۲۱)یک بغل تنهائی ام ازخود کنار افتاده ام بر سراب بوسه ای در انتظار افتاده امگیسوان شعله ام از التهاب دردِ خود در دل خاکسترِ خون بی قرار افتاده امدر تنور شیونم انگار می خوابی به ناز از خودم تنگ آمدم از تو فرار افتاده امآنچنان آلوده ی درد تو هستم در خودمنغمه ای محزون که از زلفِ دوتار افتاده ام.بوی سرد شانه ها در باد ، خنجر م
عمقِ خواب به بیداری پل میزند!...  روشناییِ روز بی‌اجازه و خودسرانه از شیشه‌ی  پنجره وارد اتاق شده ، و راه گریزی برای فرار از دستش نیست. پسرک  چندی پیش بکارت پنجره را لکه‌دار کرده، و از جَبر قطره‌های أنار ، پَرده‌ی نانَجیب را به چرخش پُــرتکرارِ لباسشویی سپرده ،  پسرک نگاهی به سکوتِ سرد و خاموشِ صفحه‌ی ماتِ تلویزیون میکند ، روشن نمیشود ، ناگزیر بروی دو  میگذارد و هول میدهد !...   
ضلع سوم خانه را اشغال کرده ، تلویزیون را میگویم. 
بتازگی لجبا
"مرداد ماهِ نودوهشت"
داخل ماشین نشسته بودیم. ماشینشان را چند متر جلو تر می‌دیدم. سعی می‌کردم استرسم را پایین بیاورم.. همراه عمو از ماشین پیاده شدیم و به سمت کلانتری رفتیم.
 
وارد اتاق مامور که شدیم، او و پدرش روی صندلی کنار میز نشسته بودند. سعی کردم نگاهم به صورتشان نیفتد.
عمو برگه هارا روی میز، جلوی مامور گذاشت. او هم کمی چرت و پرت گفت! نمی‌فهمیدم دقیقا چه می‌گوید! فقط متوجه میشدم که او و پدرش لبخند که نه پوزخند می‌زدند! به چه؟ به حال و روز خو
 
شاعری ناشناس که سال ها پیش در دامنه ی بیستون کوه می زیست، همواره با خود این گونه زمزمه می کرد:
با خود گفته بودم کوه تا کوه باید ایستاد
چه می دانستم دشت تا دشت باید گریخت.
 
 
  مساله ی کردستان، نه مساله ی کردستانِ تنها، که مساله ی ایران است. و حل نمی شود مگر در مواجهه ی مستقیمِ همه ی مردم ایران با یکدیگر و درکِ درست از این مواجهه. مساله ی کردها، نه مساله ای صرفا قومی، نژادی یا مذهبی که مساله ای ملی است. صدالبته مسائل قومی در این سرزمین، در تقابل
″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. نم‌نم بارانِ بهاری، مردمِ عابر را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نم‌نم باران قدم بر‌می‌داشتند.- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.و با گفتن این حرف‌ها، ″اوس‌ عزیز″ پنجره را باز کرد. همر
MIKH+CUB

شهروزبراری صیقلانی نویسنده 



من خیس نویس برایتان مینویسم....
دو سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ فولادی ده سانتی را که برای نصب عکس های سونوگرافی “آراز”، بالای کابینت، پنهان کرده بودم، درست وسط پیشانیم گذاشتم و تنها با یک ضربه ی چکش، هفت سانتی‌متر از آن را درون سرم فرو کردم. آبِ
یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود) 
 
 
صفحه 277 پاراگراف اول 
یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگ
یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود) 
 
 
صفحه 277 پاراگراف اول 
یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگ
  
  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran
یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 
 
  رمان جدید کلیک کنید★                   رمان ۲وارد شوید٭  
 
 
  
ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 
 
یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  
 
پسرک پر از حرف ه
  .      
 
  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran
یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میب
  در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز س
در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگ
  داستان شهر خیس  بقلم شهروز براری صیقلانی .    قسمتی از داستان بلند ادبی .   اپیزود های 10 _ 11_ 12 . 
 
.    در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک
   
 
  . 
/√– در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها