یکی مثلِ؟
گاهی این مثلِ فلانی گفتن ها کار را مشخص تر می کند.
مثلا وقتی می گویی یک زن می خواهم مثل فلانی، یک تصویر واضح و کلی درباره ی معیارهایت داده ای.
یا در انتخاب یک خانه، می گویی یک خانه شبیه فلان خانه می خواهم، کلیات مد نظرت را گفته ای، شبیه سازی ها، کمک می کند که هدف آخر را نمونه در جلوی چشمت ببینی وچون می دانی شبیهی داشته، امید به دست آوردنش را هم داری.
اما این مثال ها لزوما کار را راحت تر نمی کنند، مثلا شاید پیدا کردن چیزی شبیه همان مثال
دخترها مثلِ سیب ، روی درخت هستند.بهترینشون روی بالاترین قسمتند.مردها بهترین را نمیخوان، چون میترسند در ازای بدست آوردنشون آسیب ببینند.درعوض آنهایی که روی زمین افتاده ،و زیاد خوشمزه نیستند رو انتخاب میکنند. شاید چون آسان بدست میان .
به همین دلیل سیب های قله درخت فکر میکنند که مشکل از آنهاست. درحالی که آنها فقط بزرگ هستند.
در حقیقت باید صبوری کنند تا مرد درست از راه برسد وشهامت چیدن سیب از قله درخت رو داشته باشد.
نباید برای اینکه کسی به ما دست
کولر گازی
کولر گازی ها از رایج ترین تجهیزات تهویه هوای منزل یا محیط کارند . این وسیله برای دو مورد خنک کردن یا گرم کردن محیط مورد استفاده قرار می گیرد. کولر گازی به سبب اینکه رطوبتی به محیط نمی افزاید ( برخلاف کولر آبی ) در مناطق مرطوب کارایی ویژه ای دارد.
نصاب کولر گازی غرب تهران
انواع کولر گازی
پنجره ای ( یک تکه )
مورد استفاده در قاب پنجره و متداول در گذشته
اسپیلت ( دو تکه )
شامل مدل های دیواری ، زمینی ، سقفی ، ایستاده و داکت و مورد استفاده بیشتر
با ازدواج کردن هیچ تغییری دفعتا اتفاق نمیفته، نه رفتار آدم ها، نه فکر ها و ارزش هاشون تغییر میکنه و نه زندگی از این رو به اون رو میشه.
فلذا نه به امید اینکه یه تغییری میکنید خودتون یا طرف مقابل ازدواج کنید نه امیدوار باشید که زندگی بعد ازدواج مثلا یچیز جدیدی میشه که قبلا نبود.
همه چیز به مرور اتفاق میفته، با کنده شدنِ پوست، با قد کشیدن، با صبورتر شدن.
دوباره برگشتى
تو روزهاى بدم
به من اضافه بشى
نمیدونم که باید
چقدر بگذره تا
تو هم کلافه بشى
غمِ جدیدى ازت
حک شده رو تنِ من
مثلِ نمک رو زخم
غمت برای دلم
مقدسه قطعن
مثلِ نمک رو زخم
شدى پدر ژپتو
که توىِ قرن فلز
یه عشقِ چوبى داشت
یه عشقِ چوبى که
واسه شکسته شدن
دلیلِ خوبى داشت
باید برنجى ازم
ببین چه رنجى ازم
تو دست و بالِ توعه
که عشق منجى نیست
که عشق چیزی نیست
فقط وبالِ توعه!
یه عمره سنگ شدم
که چوب خورده نشم
یه عشقِ مرده نشم
منی که این همه س
دوباره برگشتى
تو روزهاى بدم
به من اضافه بشى
نمیدونم که باید
چقدر بگذره تا
تو هم کلافه بشى
غمِ جدیدى ازت
حک شده رو تنِ من
مثلِ نمک رو زخم
غمت برای دلم
مقدسه قطعن
مثلِ نمک رو زخم
شدى پدر ژپتو
که توىِ قرن فلز
یه عشقِ چوبى داشت
یه عشقِ چوبى که
واسه شکسته شدن
دلیلِ خوبى داشت
باید برنجى ازم
ببین چه رنجى ازم
تو دست و بالِ توعه
که عشق منجى نیست
که عشق چیزی نیست
فقط وبالِ توعه!
یه عمره سنگ شدم
که چوب خورده نشم
یه عشقِ مرده نشم
منی که این همه سال
تقاص پ
خیلی وقته که تصمیم گرفتم بهت فکر نکنم
که دلیل رفتاراتو بفهمم
که سر در بیارم از حرفایی که بنظرم رنگ و بویی داشتن
نفهمیدم
و بنظرم هیچوقت قرار نیست بفهمم
تصمیم دارم این دوماهِ پیشِ رو
تو رو حذف کنم و درسمو بخونم مطلقا ..
چون تو اگر یه زمانی برام فکر آرامش بخشی بودی و خودم خواستم بیای وسطِ بازی های ذهنم
الان هر چیزی هستی جز آرامش
.
.
.
خودمو دور کردم از چشمات
که بیفته تَبِت از آغوشم
از همون شب موهام سفید شد و
از همون شب سیاه میپوشم
ترک کردم هوای مر
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق
با دخترهای دوران ارشد توی کافه دور هم جمع شده بودیم. وسط خبر گرفتن از حال و روز آدمهای آنروزها، صحبت از الف شد و ز به شنیدن قصهاش مشتاق. به زور ماجرای آنروزها و خط و ربط اتفاقاتش را به یاد آوردم و به شوخی و خنده برایش تعریف کردم. به آخرهای قصه که رسیده بودیم، آنقدر خندیده بودیم که چشمهایمان خیس اشک بود. فکر کردم زمان چه مرهم خوبیست. الف را برده و گذاشته آنسر دنیا و کابوس آنروزها را به اسباب خنده و تفریح اینروزها بدل کرده. چه خوب ک
این روزها که باید آشوب باشم آرامم به بودنت
آرامم به وعده هاى خدا
آرامم به اینکه او همه چیز است و دیگران هیچ
آرامم که فقط محتاج اویم و از غیر بى نیاز
این روزها دلم گرم است به سلام هاى صبحت و شب بخیر هاى شبانه ات
این روزها سر خوشم از اینکه سراغم را راس ساعت هاى جفت مى گیرى
این روزها حالم معمولى است دلم روشن است و چشمانم امیدوار به روزنه اى که از
دور دست ها سو سو مى زند
این روزها مى گذرد اما ...
چیزى که باقى مى ماند مهربانى توست به مهربانویت
چی
چشمهام را بسته بودم. ترومایِ بیپدر دستهاش را محکم فشار داده بود به گلویم. گلویم شور شده بود. نوکِ بینیم تیر کشیده بود و خون پاشیده بود کفِ اتاق. خالییم، مثلِ خالی بودن اتاقِ نورانی و سفید و لاینتهایِ خوابهای تکراریم توی شیشسالگی و پانزدهسال بعدترش. خالیم و دراز به دراز افتادهم کفِ اتاق. خلا محض و مزخرف، تمام آنچه است که میبینم. اتاقی سفید. سفیدِ سفید، مثلِ برفِ دستنخوردهی دشت. بیدارم و کابوس میبینم. نبودنها را دیده
نگاه میکنم
به روزها
به لحظه ها
به زندگی ها
به تک تک اشیا اتاق
به پنکه سقفی نداشته ام و بادی که روی صورتم است
به صدای پرنده از دوردست
نگاه میکنم
به جای خالی ات
اما جایت خالی نیست...
گلدان گذاشته ام و دورشان را با صدف هایی که چند سال پیش از دریا آورده بودم، تزئین کرده ام
پرده کشیده ام به پنجره ام، سفید با گل های نارنجی
تیره نیست، توری است و نور از آن رد میشود
اتاقم را روشن کرده ام
من
این روزها بیشتر از هر روز دیگری کار میکنم و درآمد دارم
اما دلم خوش ن
من اگر بمیرم هم، دور از انتظار نیست که زود زنده شوم. بینِ دیوارهای گذار، نامرئی عبور میکنم و صدای خندهی شاد دخترهای کوچکم، شادم میکند. آنها به من شبیهاند، روی زمین بند نمیشوند، بازیشان شبیه دعوای گنجشکهاست، پُر از پرپر و جیکجیک و هوا، مثلِ آب بازیست، زمانِ دلت را همان شکلی میدزدد و به جایَش از یک دنیا لبخندِ بیهوا جا میمانی و به جایَش میرسی، و دلت هنوز هم خنک میشود.
من اگر بمیرم، به تمامِ خانههایی که زیستهام سر
مثلِ برگهای پاییز شدم. شکننده، با سرگذشتی که هیچکس نفهمید. ساعت پنج و نیم صبح بود که بارون شروع کرد به باریدن. یعنی دقیقا وقتی که زدم بیرون. از شدت سر درد خوابم نبرده بود و تا اون ساعت مثلِ اجلِ معلق راه رفته بودم و سعی میکردم سوزناک بودن صدای قربانی رو ایگنور کنم. دردش چیه این مرد؟ یعنی دردش از دردی که ما رو تا صبح بیدار نگه میداشت دردتره؟ مایی که خستهایم و به دیگران تکست میدیم که «میخوام هزار سال بخوابم.»؟ یا از درد اون دختره که م
به کبریت های نیم سوخته ی خیس قسم بخورم یا به تکه سوسیسِ چسبیده به کف ماهیتابه؟ به کندن پوستِ لبم، یا پوست های قهوه ای دلمه بسته روی زخم های حاصل از کفش های پاشنه بلند دو هفته ی پیش؟ به پخش شدنِ عطرهای ارزان قیمتِ مردانه وسط بوی سوخته ی پلو یا به بوی جوهر نمک اولِ صبح وسط بوی کثافتِ دستشوئی ها؟ به صدای زمخت یاالله گفتنِ تعمیرکار ساعتِ هفت صبح یا به صدای ریز و ملوس گربه های تازه پا گرفته یک ساعت پس از نیمه شب؟ به چه چیز اینجا قسم بخورم که بفهمی من
لحظاتی مثل لحظه ای درست بعد از گرفتن یک تصمیمِ اشتباه، از شکلِ بی بازگشت یا ک مثلا غلتاندن تکه سنگ بزرگیِ ک در سر راهِ خود آسیب زیادی به همراه دارد، یا آن تلنگر کوچکی ک معلق می کند بدنت را توی سیاهی های بی اصطکاکِ فضا و بعد غلت می خوری تا ابد و دیگر راهی برای متوقف کردنت نباشد یا ک لحظاتی مثلِ اینها، ک توی صندلیِ کنار راننده فرو رفته ای و کمربند ایمنی ـت را بعد از فهمیدنِ ترمز بریدنِ ماشین طوری چسبیده ای ک آویزان است بدنت از صخره ای انگار. نفس ب
مسکوب چهاردهسال است که مرده است. در روزی مثلِ امروز، مرگ، آن «هیچِ سنگین» کیش و ماتش کرد و او هم با خوشدلی سر فرود آورد و پذیرفت.
مسکوبْ نویسنده، مترجم، پژوهشگر و گاهی مدرّس بود. او مینوشت بدونِ این که علاقهای به کارِ پژوهشیِ سنّتی داشته باشد؛ جُستارنویس بود. ورایِ همۀ اینها، آنچه به گمانِ من، مسکوب را میکند «مسکوب»، نگاهش بود. جستارهایش آغشتهاند به فردیّت او؛ به نگاهِ شخصی و ویژۀ او. آنچه امروز متاعی بس نادر است. یک سطر از
رفتنت، بل فاجعه بوداتفاق که نه!مثل خشکسالیهای ممتدمثلِ،،، سوءتغذیه ی درخت!. وقتی که رفتی دنیای من چهار دیواری شد درانحصارِ تاریکی. تو که رفتی همه چیز دنیا عجیب شد مثل آوار زدهایی کهلاشهاش را از زیر خاک بیرون میکشد، برای : --خاک سپاری!
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
مولانا مبارک زیدی قمی کی فرمائش پر مصرع طرح پر لکھے گئے اشعار
.خلد و کوثر پہ حق ذرا نہ ہوا
جس کا حیدر سے رابطہ نہ ہوا
بے ولائے علی نبی کی ثنا
شُکْر میں ایسا بے وفا نہ ہوا
سو کے پہلوئے مصطفیٰ میں بھی
مثلِ الماس، کوئلہ نہ ہوا
ادامه مطلب
مولانا مبارک زیدی قمی کی فرمائش پر مصرع طرح پر لکھے گئے اشعار
.خلد و کوثر پہ حق ذرا نہ ہوا
جس کا حیدر سے رابطہ نہ ہوا
بے ولائے علی نبی کی ثنا
شُکْر میں ایسا بے وفا نہ ہوا
سو کے پہلوئے مصطفیٰ میں بھی
مثلِ الماس، کوئلہ نہ ہوا
ادامه مطلب
این روزها را هیچ وقت به فراموشی نخواهم سپرداز سخت ترین دوران های زندگی ستاین قدر که حتی از شرح وقایع اش هم عاجزممحل کار یک جور و منزل طوری دیگرتنها امیدم این روزها به آیات الهی خداست که وعده داده به مجازات سخت تهمت زنندگانتنها امیدم به خداست که وعده داده به تمام شدن این دورانثبت می کنم برای یک عمر در این تاریخ23/06/1398
از برای بقا، زیستن و دنبال کردن دستورالعمل هایی ک معلوم نیستند از کجا درون رفتارمان نمود پیدا می کند. کد گذاری شده در رشته های دی اِن اِی، نه درونِ حافظه چیزی مثلِ قطعه رام در کامپیوتر. دوری از گرمایِ تندِ آتش و ترسیدن از دنیایِ مجهولِ توی تاریکی، میل به تولید مثل، دیدنِ زندگیِ دنباله دار درونِ چشمانِ فرزند و انگار ک این کالبدِ مشتق شده از تو قرار است تو را نگه دارد تویِ این دنیای مادی. میلِ عجیبی ـست برای زنجیره ادامه نسل بودن. بی آنکه ک فکر ش
از برای بقا، زیستن و دنبال کردن دستورالعمل هایی ک معلوم نیستند از کجا درون رفتارمان نمود پیدا می کند. کد گذاری شده در رشته های دی اِن اِی، نه درونِ حافظه چیزی مثلِ قطعه رام در کامپیوتر. دوری از گرمایِ تندِ آتش و ترسیدن از دنیایِ مجهولِ توی تاریکی، میل به تولید مثل، دیدنِ زندگیِ دنباله دار درونِ چشمانِ فرزند و انگار ک این کالبدِ مشتق شده از تو قرار است تو را نگه دارد تویِ این دنیای مادی. میلِ عجیبی ـست برای زنجیره ادامه نسل بودن. بی آنکه ک فکر ش
روزها مظلوم نیستند؟ به نظر من چرا. بیشترشان فراموش میشوند. چند روز
تکراری و عین هم باید بگذرد تا یکی در این میان، بشود روزی که درش دانشگاه
قبول شدی، عاشق شدی یا عزادار شدی؟ اصلا در مجموع، چند روز از یک زندگیِ
شصتساله یاد آدم میماند؟ هرچند اگر عمر به شصت برسد سالها و دههها هم
احتمالا گم میشوند. من فعلا دلم به حال روزهایم میسوزد که چطور تلف
میشوند و از یادم میروند. از طرفی هم خوش به حال ما، که هر فکر کوتاه و
هر خواب ناخوشی را
به پروسه ی گواهینامه گرفتنم نگاه میکنم .پُر بود از پشت گوش انداختن ها .بعد از کنکور در کلاس ِ اموزشی شرکت کردم .۷ جلسه اش را رفتم و دیگر دلم نخواست و نرفتم .تا شد تابستانِ سالِ بعد و کلِ پروسه آئین نامه و اموزشی باز ادامه پیدا کرد .آن موقع هم که یادم می آید اولش پر بودم از انگیزه و بعد در طول مسیر خالی بودم .ولی به خاطرِ حرف بابام و اینکه تمام دوستام گواهینامه داشتن ادامه دادن و بالاخره گواهیناممو گرفتم ....
به پروسه ی این فکر میکنم که تو پنج سال او
بی ارزش ترین نوعِ افتخار، افتخار به داشتن ویژگیهایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد:
مثلِ : « چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگی و...»
«از چیزایی که خودتان به دست آورده اید حرف بزنید...مثل: انسانیت، مهربانی، گذشت، صداقت و...!!!»
✅ آدمی را ادمیت لازم است: عود را گر بو نباشد هیزمی بیش نیست...
- تو برای چی رو می گیری؟
- خب، برای اینکه نامحرم نبیندم... قبول! کریم هم نامحرم است، اما ...
باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود. دست مریم را در دست گرفت:
- هان، بارکالله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست. واِلا من هم میدانم، نامحرم که لولو نیست، جخ پاریوقتها مثلِ همین کریم، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثلِ رفیقِ آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطی گری می گوید بایستی انجام داد.
- این
عکسِ بازیگر محبوبَش را از لایِ کتابِ فارسی برداشت و کنارِ دستم گذاشت "من دوس دارم شوهرم این شکلی باشه " خندیدم و به آدمِ تویِ عکس که با چشمانِ نافذش داشت ثریارا نگاه میکرد چشم دوختم ، تمامِ آنهایی که دوستش داشتند و میخواستند همسرشان شبیه او باشد از ذهن گذراندم ، تویِ همان کلاسِ بیست و چند نفرِمان کمِ کم هِفدَه نفر کشته و مٌرده اش بودند و گاهی سرِ اینکه در آینده قرار است کدام یکیشان را به همسری انتخاب کند دعوایی بود که بیا و ببین!
عکس را برداش
یا مهربان ❤️سلام عزیزان❤️❤️این روزها حال دلتان چطور است ؟این روزها خیلی ها تراز امیدشان یک طرفی شده است .این روزها دروغ زیاد می شنویم .دروغ تلویزیونی ،دروغ تلگرامی اینستا گرامی ،دروغ های کوچه بازاری و..ذهن باید راست باشد تا دروغ در آن اثر نکند .اگر ذهن ما کاغذی و سبک باشد در گردباد دروغ به فنا می رود و حتی بدتر این که خودش اعتیاد پیدا می کند به شنیدن دروغ های بیشتر .گمشده همه ما یک کلمه است و آن" ایمان" است .در این فرصت مغتنم ماه رمضان به حبل
زندگیِ ما توی دنیا مثل بازی تو زمینِ فوتباله
هیچ چی تا دقایق پایانی مشخص و قطعی نیست
مثلِ بازیِ بلژیک _ ژاپن جام جهانی 2018
درسته که ژاپن 2 بر 0 جلو بود
اما دقیقه ی 94
بلژیک از زمین برنده میاد بیرون...!!!
"اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا"
خواہشِ فکر ہے بس جذبہِ دل کی تالیف
گو کہ گفتار ہے اسلاف سے حد درجہ ضعیف
سوزشِ عشق پکاری اے خدائے قاسمؑ
لفظ وہ دے کہ ادا جن سے ہو حقِّ توصیف
شکر کی جاء ہے کہ پوری یوں ہوئی میری دعا
عشق نے کردیا اک مطلعِ نو یوں تصنیف
مطلع دیگر
راہیِ جادہِ عرفاں جو ہوئی فکرِ لطیف
بہرِ قاسمؑ یوں ثناء خوان ہوا کلکِ شریف
نازشِ فرقِ عبادات، اطاعت میں حنیف
ضامنِ حرمتِ عبد اور وفا کی تشریف
حسن ڈھالا گیا قرآن کے سانچے میں ترا
حسنِ یوسفؑ میں کہاں تاب بنے تیرا حریف
مثلِ وال
رفاقت، برای خودش صورتی دارد و محتوایی...
صورتش صمیمیت و راحتیست و محتواش؛ اطمینان داشتن و بهدل بودن. اگر آن صورت از این سیرت بیشتر باشد، اساساً رفاقتی وجود ندارد.
حجم رابطههای دوستانهی مبتذلی که دور و برمان هست و خیلیهایمان مبتلایش هستیم برای همین است؛
صمیمیتی بیش از آن مقداری که دو طرف هم را قبول دارند و به هم دل دادهاند. چه بهتر که صورت و محتوا با هم بخواند.
دستِ کم میشود در ذهن الک بر داشت و روابط رفیقانه را از غیر آن سوا کرد. هم
رفاقت، برای خودش صورتی دارد و محتوایی...
صورتش صمیمیت و راحتیست و محتواش؛ اطمینان داشتن و بهدل بودن. اگر آن صورت از این سیرت بیشتر باشد، اساساً رفاقتی وجود ندارد.
حجم رابطههای دوستانهی مبتذلی که دور و برمان هست و خیلیهایمان مبتلایش هستیم برای همین است؛
صمیمیتی بیش از آن مقداری که دو طرف هم را قبول دارند و به هم دل دادهاند. چه بهتر که صورت و محتوا با هم بخواند.
دستِ کم میشود در ذهن الک بر داشت و روابط رفیقانه را از غیر آن سوا کرد. هم
آقا این روزها هر جا میرم صحبت از نجفی و میترا استاد است. جامعه عوام زده و نیازمند هیجان و سوژه برای کنجکاوی دقیقا به خواسته اش رسیده و خبر داغ همین است: قتل یکی توسط اون یکی.
چه خبرها و رویدادهای مهمی که در پس این خبر داغ سوختند. در همین روزها چند کولبر در غرب کشور کشته شدند، سیل در چند نقطه کشور خسارت به بار آورد و ...
مین استریم لزوما حقیقت را نمی گوید
Main Streem
راستش را بخواهید، هرچه فکر میکنم نمیدانم چگونه گذشت سالی که گذشت. فقط یادم هست، وقتی که روی پشتِبامِ ساختمانِ توسعهٔ فناوری چایی میخوردیم، صبح بود، بوی علف میآمد و من درگیرِ همان خیالِ قدیمی بودم
خیالِ قدیمی این بود، بچه که بودم فکر میکردم که روابطِ مشکوکی بینِ شهرها هست، محلههایی از تهران هستند که انگار برای قم هستند، حتی یکبار محلهای از نیشابور را توی شهری دیگر دیدم.
همهٔ این محلههای جادویی، مربوط به سفرها بودند. یعنی هی
بسم الله الرحمن الرحیم ./
و اما بعد ...لبخندت نم ِ باران دارد !« خداوندا مرا بپذیر ِ »دم آخر را در سینه کاشته ایم
به شوق همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود !که رگبار ، لحظه ایستگل آلود و بی ثمر !آرام می باریم به شوق جوانه ای ...خداوندا مرا پاکیزه بپذیر ...بسان لبخندی ... این روزها که میگذرد سخت !این روزها که میگذرددرد !این روزها که میگذردبغض !این روزها که میگذردنه !این روزها که نمیگذرد ...بودنت امن نبودنت ایمان و میان این دو یق
دخترک قشنگ من..
این روزها تنها دلخوشی ام شده ای..
بعد از خدا..
تنها کسی که از عمق جان، حالم را خوب می کند.
تو تنها دلیلم برای مقاومت و تلاش هستی..
تو تنها کسی هستی که به زندگی امیدوارم می کند..
اگر نبودی مادرت این روزها را تحمل نمی کرد..
اگر نبودی مادرت آنقدر وقت اضافه داشت تا فکرهای بد مدام در سرش رژه بروند..
تو هستی تا من غم هایم را فراموش کنم!
تا با شیرین کاری هایت لبخند بر لبم بنشانی..
حتی اگر انتهای این لبخند، بغضی فروخورده باشد..
این روزها هم میگذ
از گورخر پرسیدم
آیا تو سیاه هستی با خط های سفید ....
یا که سفیدی با خط های سیاه ؟؟
و گورخر از من پرسید
آیا تو خوبی با عادت های بد
یا بدی با عادت های خوب ؟؟
آیا آرامی اما بعضی وقتها شلوغ می کنی
یا شلوغی بعضی وقتها آرام می شوی ؟؟
آیا شادی بعضی روزها غمگین می شوی
یا غمگینی بعضی روزها شادی ؟؟
آیا مرتبی بعضی روزها نامرتب
یا نامرتبی بعضی روزها مرتب ؟؟
و همچنان پرسید و پرسید و پرسید...
دیگر هیچوقت
از گورخری درباره ی خط روی پوستش
نخواهم پرسید...
این روزها که باید آشوب باشم آرامم به بودنت
آرامم به وعده هاى خدا
آرامم به اینکه او همه چیز است و دیگران هیچ
آرامم که فقط محتاج اویم و از غیر بى نیاز
این روزها دلم گرم است به سلام هاى صبحت و شب بخیر هاى شبانه ات
این روزها سر خوشم از اینکه سراغم را راس ساعت هاى جفت مى گیرى
این روزها حالم معمولى است دلم روشن است و چشمانم امیدوار به روزنه اى که از
دور دست ها سو سو مى زند
این روزها مى گذرد اما ...
چیزى که باقى مى ماند مهربانى توست به مهربانویت
چی
سالها پس از انتظار این روزها که جز گذشته ای در آینده نیستند، در زمان حال، می پرسی از حال و روزم.
من آن روزها منتظر تغییر بودم و هیچ. تو دیگر دنبال چیز تازه ای نباش. هر بار به ناچار و بیشتر به اختیار، عقب رفتم و قدم های وارونه ام خوب از پس ویرانی خویشتنم بر آمدند.
ادامه مطلب
20 سالِ دیگه، من 37 سالمه.
یه آموزشگاهِ زبان دارم که واسه خودمه؛ هم مدیرم، هم معلم؛ و البته یه حسابدار و حسابرسِ سرشناس نیز هستم.
پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامهنویسی و دیجیتال مارکتینگ رو یاد گرفتم و هروقت سرم خلوت بود یه دورهی آنلاین واسه یه رشتهش برگزار میکنم.
یه مکان [ تقریبا مثلِ پرورشگاه ] واسه بچههای بیسرپرست/بدسرپرست تاسیس کردم.
همسرم مهندسِ کامپیوتره! همون شخص با همون معیارایی هست که میخواستم؛ چون خودم سفرم بهش زنگ می
می گویدم تو باید بنویسی، و این را طوری می گوید که انگار بخواد حالی م کند آفریده شدم برای بیان کلمات. من اما سرِ عهدم با خودم هستم که کلمه هام را ارزان نفروشم. آسان نبود دل کندن از عنوان دهن پر کنِ نویسنده ی فلان جا و بهمان جا بودن. بس است اما، کلمه باید برای کسی و وقتی بیاید بیرون که گوش شنوایی داشته باشد. ...
شاید علت همه ی سکوت های اخیرم همین هاست. هی می خواهم حرف بزنم، هی انگشت میکشم بین کانتکت های گوشی و دستِ آخر کلمه ها یا توی دفتر سر ریز میکنند
من بعضی روزها که درد کمتری دارم خوشحال و سرحالم و میگم و میخندم و بعضی روزها که حالم خوب نیست و درد دارم بی حوصله آروم و ساکتم بعد بخاطر همین موضوع یکی از بچه های شرکت " ایمان " بهم میگه تو مواد میزنی همیشه از یه جا برو بگیر که سرحال و شاد باشی
بارها شده روزهایی رو در زندگی داشتم
که گفتم ای کاش زودتر بگذره راحت شم
روزهایی که از خدا خواستم زودتر تموم شن
اما
بعد که زمان گذشته
از اون روزها بیشتر یاد کردم و حسرتش رو خوردم
دیدم که اون روزها زندگیم رو عوض کرده
خیلی چیزها یاد گرفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
شب جمعه بود شبی که نام ارباب بهش گره خورده شبی که مادرزائر مزار حسینشه
از فرط خستگی خیلی زود خوابیدم ...
خواب دیدم زائر حرم قره عین المرتضی زینب کبری خواهر ارباب هستم
تنها نبودم دونفر دیگه همراهم بودن یه نفرشون خیلی کوچولو بود اسمش حسین بود تو بغلم آروم خوابیده بود انگار من مادرش بودم...
از 15 سالگی چشم هایم حرم بانو را ندیده بود که الحمدلله در خواب حاصل شد
این روزها برای من غارتنهایی خیلی لذت بخش شده
این روزها همش د
این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند میزنیم اما غم از پشت نقابهای پوسیدهیمان بیرون زده است، شوخی میکنیم و درد از پشت هالهی خستگی نشسته بر قرنیههامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبمهایمان ناخوشیها را فریاد میکشند!
خدایمان را چسباندهایم یک گوشهی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها میکوبیمش اما میدانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان میرسد ماییم، آنی که بینفس شده است و هیچ م
این روزها کسی فیلم ِ زندگیم را روی دور تند گذاشته و من مثل همیشه نمیدانم که چه خواهد کرد با ما عشق! فقط می دوم تا از تصاویری که با سرعت میگذرند جا نمانم.
پاهایم دارند ذوق ذوق میکنند ، ترس، خوشحالی، ناراحتی، نگرانی و همه چیز در این روزهای پرسرعت به غایت خودشان رسیدهاند و من نمیدانم کجا قرار است کارگردان بگوید" کات، خسته نباشید، یه استراحت میکنیم دوباره برمیگردیم." فقط امیدوارم در آنجا ، حال دلم خوب تر از امروز باشد نه بد تر.
الغرض ، التماس د
تماشای رفتارت با آدمهای دیگر، به طرز شرمآوری لذتبار است. رفتار تو و رفتار همهی شما خدایانِ مشترک در یکتا نقصِ یکتا نبودن. عیبی ندارد، یکتا پرستی مد نیست. همان یکتا نقصی را میگویم که من برای پرستیدنتان، باید بتوانم پاکش کنم، جمعتان کنم، هرکدام را در تن و پیکرهی دیگری بجویم و بیابم و بنشانم. عیبی ندارد، شرک توی خونم نشسته، مدتهاست. آیات ابتداییِ سورهی توبه هم خون مرا حلال کردهاند. اما تا به حال کسی اندازهی تو عرضهی ری
تو فکر میکنی من هم مثلِ بعضی استعارههای آهسته،
جایم فقط کنارِ همین کلماتِ کودن است.
تو فقط یک راه داری: بزن!
همهی تیرهای خلاص
از هجدهمِ همین جهانِ مزخرف میگذرند.
تعلل نکن،
تا ترانهی بعدی راهی نیست.
من آبام را خورده،
کَفَنَم را خریده،
اشهدِ علاقهام به عدالت را نیز خواندهام.
تو یکی ... دستِ مرا نخواهی خواند!
حالا بروم، یا بمانم؟
دارد باران میآید،
دارد یک ذره نورِ آبی
به غشای شیشه نوک میزند.
تو برو نمازت را بخوان،
فکر کردن به مرگ خوب است...
این روزها انگار نزدیکتر هم شده است...
ذهنم مدام پر از سوال میشود...
روزی که نباشم و خبر نبودنم را دیگران بشنوند، چند نفر هستند که واقعا ناراحت میشوند...
چه ویژگی از من در ذهنشان میماند... مرا به چه چیزی یاد میکنند...
اینها به کنار...
اصلا آمدن و نیامدن من به این دنیا تفواتی داشت...
من جوابی برای سوالهای خدا دارم...
و خب هزار جور فکر دیگر...
دانلود آهنگ جدید تی دی و مجهول به نام جریاندانلود آهنگ جریان از تی دی و مجهول با لینک مستقیم و کیفیت بالا
یک آهنگ زیبا و جدید از هنرمند محبوب به نام جریان همراه با متن آهنگ
Download New Music T-Dey & Majhoolcalled Jaryan
دانلود آهنگ جدید تی دی و مجهول به نام جریان
دانلود آهنگ جریان از تی دی و مجهولاین آهنگ را می توانید با دو کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ از نیوموزیکفا دانلود نمایید
به همراه متن آهنگ و پخش آنلاین آهنگ جریان از تی دی و مجهول با لینک مستقیم و پرسرعت نیو موزیکف
تکان تکانمان می دهند و با بلا اضلاعمان را در هم می پیچند...غربالمان می کنند با مرگ و انقباض و دردی است که با برچیدن بساط تشییع و ترحیم به روحمان وارد می کنند
آمپول فشار به روحمان زده اند و تا صبح باید توی اتاق درد راه برویم و ورزش کنیم
سحر این روح پابماه نوزادی در بغل خواهد داشت
اسمش را چه بگذاریم؟
فردا که درد زابمان تمام شد آیا لذت و مسئولیت مادری خواهیم داشت؟
اسمش را چه بگذاریم؟
دنیای جدید بر ما طالع شده است .بیدار شده ایم آیا....بین الطل
نیاز به یک کلمه دارم
کلمه ای که مرا از روی زمین بردارد.
من مثلِ ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت تانکی ست که بر زمین فکرهایم می چرخدو
علامت می گذارد
از روی همین علامت ها دکتر
نقشه ی جغرافیایی روحم را روی میز می کشد
و با تاثر دست بر علامت ها می گذارد:
ــ چه چاله های عمیقی!
خندیدن در خانه ای که می سوخت ـ شهرام شیدایی
...
پ.ن: فکر ک
پاییز جانم
میبینی که چقدر دیوانه شده ام؟
این روزها کسی را ندارم
کسی را ندارم که با او حرف بزنم
که پیشش درد دل کنم
این روزها کسی به حرف من خسته گوش نمیدهد
من بی اعصاب
کسی نیست که گوش جان بسپارد به من
همه در فکر غم خودشانند
و من نیز در فکر غم آنان
آنقدر دیوانه شده ام که هر روز با خودم حرف میزنم
و هر ثانیه
و هر لحظه
من با ماه حرف میزنم
با دلم حرف میزنم
من با آسمان حرف میزنم
من حتی با تو نیز حرف میزنم
و با برگ هایت
و با بارانت
آخر کسی به حرف های من گوش نم
این روزها میزهای دو نفره حالشان خیلی خوب نیست چشم انتظاری می کشند برای لحظه لحظه های با هم بودن هامان؛حالا راه دوری نرویم نمی گویم دوتا عاشق پشتشان بنشینند همین با رفقا نشستن ها پشت شان، یک هات شاکلت (شکلات داغ) سفارش دادن ها و لحظاتی در کنار هم خندیدنباور کنید این روزها حتی این میزها که جنس شان از چوب است دلشان برای مان تنگشده چه برسد به ماها که آدمیم❤️الهی حال دلتان خوش.پ.ن: ما که این روزها خانه نشینیم و الحمدلله این روزها هم میگذره و ما
جالب نیست که تو این سن هنوز هربار میام خونه، همون بغضهای دوران کودکی رو تجربه میکنم؟ هنوز هم حس تبعیض، دوست نداشتنیبودن و فهمیدهنشدن هر لحظه و هر ثانیه همراهم هست. منتها اون روزها گریه و قهر فشارم رو کم میکرد، این روزها ناچارم عاقل و بالغ باشم. چون نه من کودک اون روزها هستم و نه پدر و مادرم آدمهای جوون سابق. بغض گلوم رو فشار میده و دوست دارم سرشون داد بکشم: “ریدم تو این خانواده. آخه چرا دو تا احمق مثل شما دختردار شدین؟” ولی باید شا
وقتی بزرگتر میشدم حس خوبی داشتم. اینکه هی روی صورتم موهای کمپشت و نرمی شروع میکردند به رشد کردن و نشان میدادند قاطیِ آدمبزرگها شدهام، حسِ شکستهای بچگانهی دبیرستان از ذهنم پاک میشد. نمیدانستم این «آینده» که باید میآمد و در نتیجهاش من را بزرگ میکرد، قرار است چطور باشد. خبر نداشتم در ازایِ پیوستن به آدمبزرگها باید چه چیزهایی از دست میدادم و چه چیزهایی به دست میآوردم. راستش، آن موقعها اصلن برایم مهم نبود این چی
از آخرین باری که نوشتم خیلی خیلی میگذرد و این یعنی دلم نخواسته بالای پایین این روزها یادم بماند. هر چندحافظه ی قوی دارم، در واقع باید بگویم حافظه ی خیلی خیلی قوی دارم، یاداوری جزییات هر حادثه تلخ و شیرین تا یک جایی خوب است، بیشتر که بشود میشود مایه ی عذاب و من این روزها در این عذاب لعنتی غوطه ورم ...
چند روزیست به هر جان کندی که شده خودم را مجاب کرده ام بنشینم سر کار...از این رخوت رخنه کرده در تار و پود لحظه هایم بیزارم.
حسین درخشان قطعه و ساعت خر
این روزها برای منعجیب خبرهای تلخ و شیرین بهم گره خوردهعجیب حال خوب و بدش در چرخشه... میتونه همون وقت که اشک راه پیدا میکنه( برای منی که گریه نمیکنم)، همون حوالی جوری حالم خوب شه که خیلی وقت بوده تجربش نکردم...این روزها عحیب داره بزرگ میکنه هممونو..کاش واقعا اخرش دیگه ادم سابق نباشیم
میدانم دیر میرسی.
همین روزها که سالها میگذرند، نگاهی به در میکنم، نگاه به دیوار و قابهای خاک خورده. گاهی در آیینه، سایه ای سالخورده.
قسم به نادانیام، به نیمهی بازمانده از گذشتهام، به حال. وزنهی این روزها چه سنگین روی سینهام جا خوش کرده است. اتفاقهایی که دقیق به خاطر نمیآورم سرم را به دیوار میرسانند. آنچه خاطرم هست، اما... به دستهای خالیام اشاره دارند. به این که نیستی.
ادامه مطلب
همین روزها؛ اتفاقاتِ خوب خواهند افتاد درست وسطِ روزمرِگی هایمان،
دلخوشی ها راهشان را گم خواهند کرد و این بار به سمتِ ما روانه خواهند شد .
شب هایی را میبینم که از خستگیِ شادی و لبخندِ روزهایمان می خوابیم و صبح هایی که با اشتیاقِ دلخوشی هایِ تازه بیدار میشویم.
من شک ندارم یکی از همین روزها همه چیز درست خواهد شد!
خانمِ شیرزادِ عزیز،این فقط تو نبودی که همیشه همه چیز را با هم اشتباه میگرفتی و بعد هِرهِر میزدی زیر خنده!خیلی از ماها هم تقریباً شبیه تو هستیم و همیشه در زندگیمان چیزهای ساده ای مثلِ:هدف و آرزو ! گَند زدن و تجربه کردن ! عشق و اختلالات هورمونی ! اُمیدواری و فریب دادن به خودمان ! انعطاف پذیری و سُست عنصری را با هم اشتباه میگیریم و بعداً هِرهِر میزنیم زیر خنده !خنده های تلخ...خنده هایی که تلخی اش را فقط خودمان میفهمیم و بَس!
دو هفته دیگه امتحان دارم و روزی ۲۵ ساعت می خوابم.
خیلی ناراحتم که چرا اینقدررررر می خوابم
خواب سنگین ها
ازونا که خواب هم میبینم
روزها در کنار اینکه خیلی دارن تند میگذرن اما اصلا هم نمیگذرن. تمام ثانیه های دنیا جمع شده توی هر دقیقه ولی تا چشم بهم میزنم هم شب شده.
متناقض بعیدی شده این روزها
+عنوان آقای قمیشیِ جان
تا نشست کنارم ناگهان از درد جابجا و نیمخیز شد، گفت دیسک کمر دارد؛
دیسک کمر ِمزمن .
همه ی ذهنم پر شد از کلمه ی مزمن! دردِمزمن!
فکر کردم، همه ی آنهایی که درد مزمن را تجربه کرده اند، لابد می
دانند که درد مزمن، دیگر درد نیست، یک تکه از خود ِ آدم است!
مثل دستانت، وقتی داری ایستاده با کسی حرف می زنی و نمی دانی کجا
نگهشان داری؛ توی جیبت؟ تکیه به کمرت؟ یا آویزان؟
مثلِ چربی کمر زنی که در لباس شب تنگ، توی ذوق می زند!
مثلِ زخمی در گردن که با موهایت
یکی از بچه ها زنگ زده بعد با حالِ داغون
من خندم گرفته بود
واقعا نمیدونم چرا؟
هرچی میگفت میخندیدم اونقد ک خندیدم بازم مثلِ دیروز سر درد گرفتم
الانم هی میخندم
واقعا رد دادم !
اونقد که به زندایی مامانم خندیدم دیگه حالم بدِ ، البته اون داشت منو خر میکرد منم حالشو گرفتم
سردرد نمیدهد امان ،خنده مرا رها نمیکند!
خوابمم میاد،
مهمان چیزِ خوبی نیست!!!!!!
همه میدونن من از مهمون بدم میاد وقتی میخوانبرن میگن مرده زنده مارو فحش نده منم میگم سعی میکنم
جودی آبوت عزیز سلام.
رسم بر این بود که همیشه تو نامه بنویسی، اونم برای بابالنگ دراز، اما این دفعه من میخوام نامه بنویسم. اونم برای تو
از بچگی، تو تمامِ شخصیت های کارتونی که میشناختم، فقط با تو همزادپنداری می کردم. نمی دونم چرا. نمیدونم چی بین ما مشترک بود. شاید همین سرخوشی و سهل گیری دنیا، شاید همین احساساتی بودنت، همین که یه لحظه انقدر انرژی داری که میتونی دنیا رو منفجر کنی، و یه لحظه انقدر داغونی که فقط صدای هق هق گریه و لرزش شونه هات میتونه
.
نه به حکمِ سُنَت...!
همه چیز بنا بر فِطرت است...
خوبها...
دوستداشتنیاند...
مثلِ تو...
#یغما_گلرویی
حکم
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
از ۲۵ آبان به این ور ما شدهایم ملت نفرین شده. روزها با نگرانی از اتفاق تازه نخست خبرها را چک میکنیم و بعد چشمها را می مالیم که زندهایم؟ درد جزء جداناشدنی ملت ما شده. توی خیابان گلوله بر سر و پا و سینه، توی هواپیما سقوط، توی اتوبوس پرتاب به قعر دره... این چه نفرینیست؟
این بدبختی و نکبت مگر جز زندگی است؟ آری زندگی همین است، همین هیولای زشت که گاهی سرت دست میکشد و من لجوجانه خود را به آن چسسباندهام
باید در یک زمینه لااقل متخصص شوم، اکنون
نزدیڪ به آخـرِ هفته وآسایشِ روزهایِ شلوغ اند!
بعضی از آدم ها مثلِ چـهـارشنبه اند...
دوست داشتنی باعثِ آرامشِ روزهای شلوغ
و یڪ جور حالِ عجیب را در دل احیا می کنند!
شاید ما هم چهارشنبه ڪسی باشیم...
حواسمان به چهارشنبههاے
زندگیمان_باشد!
#صبحتون_عاشقانه❤️✨❤️@hamed_shahi5
Add a commentمشاهده مطلب در کانال
فکرش را نمیکردم دوشنبه های دوست داشتنی ام اینقدر نازیبا شوند. دو هفته بیشتر است دست به مهراز نزده ام. چقدر این روزها جانکاه و طاقت فرساست. می دانم تنها کسی که حالم را خوب میکند مهراز است ولی دوست دارم با آرامش در آغوشش گیرم. آرامشی که این روزها از همه امان سلب شده است.
جلسه ی آخری که با استاد عیسی کلاس داشتم سه درس را تحویل دادم. به همان اندازه که خسروانی ردیف ماهور را عالی نواختم چهارمضراب دلکش را گند زدم. پایه ی چهارمضراب ام از ریشه و بن غلط ب
راسپینای عزیز:)
راستش نمیدونم توی این روزها، با این همه حرف، با کار عجیب و غریبی که دارم میکنم و با نتیجهی عجیب و غریبتری که ممکنه بگیرم، چرا تو رو از خودم گرفتم و خودم رو از نوشتن محروم کردم.
شاید برای این که این روزها اون قدر عجیب شده و اون قدر عجیب شدم که کلمات - لااقل کلمات محدودی که من بلدم - نمیتونن توصیف خوبی ازشون ارائه بدن.
شاید هم برای این که این روزها فقط باید بخونم و یاد بگیرم و به کار بگیرم؛ و نوشتن، من رو از این کارها دور می
غمگینم... شبیه کسی که تنها مانده میان نارفیقان...
قصد رفتن دارم اما...خستگی امانم را بریده...
خسته ام... شبیه کوله بری که بعد از دوهفته هنوز به مقصد نرسیده...
اما نه... روحم خسته است...
خسته از نامردی ها... از دوست داشته نشدن ها...
خسته از حامی بودن های بی حامی...
خسته از این روزگار...
برخلاف طبیعت، سردم از این روزها...
دلسردم از همه...
ناامیدی هم انگار مسری شده این روزها...
تو یه چشم بهم زدن، یه ماه از سال جدید هم گذشت. فردا هم روز اول اردیبهشته. با شرایط این روزها به سختی میشه بیرون رفت و پرسه زد. با این همه نباید فرصت این روزها رو که مقارنه با سبز شدن طبیعت از دست داد. سبز شدن درخت ها و شکوفه دادنشون. عطری که تو هوا می پیچه و هوای لطیفی که تو باقی روزهای سال کمتر میشه تجربه اش کرد.
پیاده رویی هست که این روزهای سال هر وقت از اون بگذری، عطر گل ها و درخت های خونه ی مجاورش بسیار فرح بخش هست. اما شاید بیشتر از دو ماه باشه ک
خانمِ شیرزادِ عزیز،این فقط تو نبودی که همیشه همه چیز را با هم اشتباه میگرفتی و بعد هِرهِر میزدی زیر خنده!خیلی از ماها هم تقریباً شبیه تو هستیم و همیشه در زندگیمان چیزهای ساده ای مثلِ:هدف و آرزو ! گَند زدن و تجربه کردن ! عشق و اختلالات هورمونی ! اُمیدواری و فریب دادن به خودمان ! انعطاف پذیری و سُست عنصری را با هم اشتباه میگیریم و بعداً هِرهِر میزنیم زیر خنده !خنده های تلخ...خنده هایی که تلخی اش را فقط خودمان میفهمیم و بَس!
یه متن قشنگ از دوست
چشم هایم دروغ می گویند
سارق اشک ها هستند
جرم دل از دروغ می شویند
راه آب از سر دلم بستند
یک نفر گفت ، چشمانت
می شکافد به هرکجا نگری
گفتم ای دوست چشم برّنده
می کند در دل کسی اثری ؟
دل او ، آه ، خوش به حالِ دلش ...
با نگاهش چقدر هم سخن است
حرفِ دل در نگاهِ او پیداست
اشک هایش چو آب بر چمن است
ما جرای دلِ من و دل او
مثلِ زندانی و ملاقاتی است
حیف ، گوشیِ سمتِ زندانی
یا خراب است یا که اسقاطی است !
این روزها هذیان زیاد میگویم... وقت برای خواندنش نگذارید...
.
خاطرهها بو، رنگ، صدا و حتی آب و هوا دارند...
صبح که بلند شدم... نفس که میکشدم... هوا، هوای اسفند سال نود و چند بود...
همه چی به طرز عجیبی در حال تکرار است بجز چشمهای تو...
هوا که همان است.. اتفاقات هم که به طرز غریبی همان اتفاقات است...
تکمیل این جنون، فقط موسیفی آن روزها را کم دارد... پس فایل را پیدا کردیم و بی امان پشت هم به خواننده اش گفتیم بخواند.. انقدر که از نفس بیفتد..
و خب جنون باید کا
هفته ای یه بار یادش می کنی
و براش می خونی (آیه های مِهر)
یا شایدم بهش سر بزنی
هفته ای یه بار
مثلِ من که هفته ای یه بار بهم سر می زنی
او نمی تونه بهت سر بزنه،
ارتباطِ تون یه طرفه س
فقط تو می تونی به او وصل بشی
مثل من که ارتباطم با تو یه طرفه س
فقط تو "می تونی" به من وصل بشی
باید خواهرت باشی تا حالِ داداشت رو درک کنی
خواهرت می فهمه من چی می کِشم از دستِ تو
اتفاق آزاردهندهی این روزها اینه که از وقایع اخیر، فقط یک روایت غالب تکراری داریم. روایتی که سالهاست عوض نشده و قدرت و اختیار تماما دست کسانیه که میتونن روایت خودشون رو به ما عرضه کنن، و به زودی راه رو برای عرضهی روایتهای مختلف در وقایع آینده میبندن.
آره عزیزانم، حق داشتن روایتهای دیگه رو هم نداریم. از هر طرف با افراد تمامیتخواه طرفیم. :)
پینوشت:
کتاب مینیمالیسم دیجیتال- کال نیوپرت رو شروع کردم به خوندن.
این روزها...
این روزها حس دیگری دارم!
این روزها چادرم را جور دیگری می بینم.
این روزها چادرم را باغرور برسر می کنم.
این روزها چادرم را که سرمی کنم احساس وظیفه می کنم!
احساس وظیفه درمقابل اعمالی که انجام می دهم ، احساس وظیفه درمقابل حرمت چادرم.
این روزها حرمت چادرم را بیشتر حس می کنم.
حرمت چادری را که یادگار مادرم فاطمه (س)است.
حرمت چادری که خون بهای شهیدان است.
حرمت چادری راکه در عاشورا از سر زینب نیفتاد!
حرمت چادری راکه جان ها برای بودنش رفته اند.
حالِت
حالِ دلت
حالِ تو با یه نفر خوبه
وقتی با یه مخاطب خاص محشور باشی...
دَمخور باشی
حالت خوب میشه
چون احساس می کنی وقتی اون هست همه چی رو به راهه
چون وقتی او هست می تونی مشکلات و ناهنجاری ها رو مثلِ یه "راحت الحلقوم" قورت بدی
چون او تنها کسیه که برات مشکل تراشی نمی کنه
ینی
یعنی
یعنی هر چه از دوست رَسَد خوش است
اگر برات درد سر هم درست کنه، برات لذت بخشه
چون دوستش داری
چون همه چیزته
خوش به حال و احوال اونی که مخاطبِ خاصش غایب نیست
همیشه حاضره
هم
روی سنگ قبرم یک حوض بگذارید، و توی حوض - همیشه پر از آب. پر ماهی قرمزایی که شنا میکنن و از زیر برگای پاییزی حوض نقاشی تند تند رد میشن و بازی میکنن. شاید بهتر باشه که ماهی نذارید، تا بتونید بازتاب درختای قبرستون رو توی سنگ قبر - بدون مزاحمت بازیگوشی ماهیای قرمز ببینید. شاید هم عاشق تصویر خودتون توی سطح آب بشید و روزها و روزها خیره به سنگ قبر، محو تماشای چشمهای خودتون از بازتاب آبی بشید. و شاید چند روز بعد، یه گل نرگس از لای سنگفرشهای کنا
تصمیم داشتم مدتی ننویسم تا حالم خوب بشه و اونوقت بیام از دلخوشی ها و قشنگی های زندگی بگم نه مثل حالا که در تاریک ترین روزها باید کورمال کورمال دنبال دلیل برای ادامه باشم!اما الان میخوام این روزها و سینه خیز رفتن ها رو ثبت کنم تا بعدا یادم نره چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم و به خودم افتخار کنم!!!
قاعدتا پست ها روزنوشت،کسل کننده و احتمالا منفیست،بنابراین رمزدار مینویستم.دوستانی که مایل هستند پیام بدن تا رمز ثابت برای پست ها رو بگم
من و شما همان طلبه یا معلم پیش از انقلابیم. یکی از شماها معلم بود، یکی دانشجو بود، یکی #طلبه بود، یکی منبری بود، همهمان اینطور بودیم؛ اما حالا مثل عروسی اشراف عروسی بگیریم، مثل خانهی اشراف خانه درست کنیم، مثل حرکت اشراف در خیابانها حرکت کنیم! اشراف مگر چگونه بودند؟ چون آنها فقط ریششان تراشیده بود، ولی ما ریشمان را گذاشتهایم، همین کافی است!؟ نه، ما هم مترفین میشویم. والله در جامعهی اسلامی هم ممکن است مترف به وجود بیاید. از آیهی شریف
❓چرا کافر، نجس است از نظرِ اسلام؟
پاسخ
➕ معنایِ کفر: کافر کسی است که یک یا چند حقیقتِ اعتقادی یا ضرورتِ دینی رو انکار میکنه. مثلا خدا یا نبوت یا قیامتو از بیخ قبول نداره. یا یکی از ادیانِ آسمانی رو قبول داره اما برخی از ضروریاتِ همون دین مثلِ نماز، روزه یا حجاب رو عالمانه و عامدانه انکار میکنه.
➕ معنایِ نجس: شخص یا شیئی که "ظاهراً" یا "باطناً" ناپاک و فاقدِ طهارته اصطلاحا نجس نامیده میشه. نجاستِ ظاهری مثلِ خون، ادرار، مدفوع، منی، مردار، سگ،
باور نمیکنم!فکر کنم بیشتر از یک ماه است که هر وقت به ساعت نگاه میکنم،ساعات و دقایقی مثل هم میبینم!۲:۲۲ یا ۱۶:۱۶ و حتی ۳:۰۳ دقیقه!این ساعتها و دقیقهها،درست جلوی چشمانم جفت میشوند.مثلِ همان لحظه که داشتم لقمهی نان و پرچمم را توی دهانم میگذاشتم،همان لحظه که کرم مرطوبکننده به صورتم میزدم و یا آن لحظه که جورابهای گرم و کامواییام را پا میکردم و حتی همین لحظه که مشغولِ نوشتن هستم! همین الآن در کمالِ تعجب و شگفتی ساعت ۱۲:۱۲ دقیقه است و دیگر
سلام.
این روزها چند درصد از خودتون راضی هستین؟
این روزها چند درصد خودتون رو دوست دارین؟
این روزها چند درصد خانوادتون رو دوست دارین؟
این روزها چند درصد ادمهای اون محیطی که بعد از خونه بیشترین تایم رو در اون میگذرونین دوست دارین؟
این روزها چند درصد امیدوار هستین؟
این روزها اگر احساس بدی دارین از خشم گرفته تا ناامیدی و ترس و ... چند درصد محیط رو در ایجاد این احساس شریک میدونین؟ چند درصد خودتون رو ؟ به نظرتون شما سیاه میبینین یا سیاه هست؟
اگر ن
این که مسیح میگوید: «من دردِ شما را به دوش میکشم.» چه معنیای دارد؟
درد: به زبانآمدنِ گره، و لبگشودنِ عقده.
پس مسیح میگوید: «من گرهِ شما را به زبان درمیآورم و عقدهی شما را لب باز میکنم. یعنی درونیترین حفرههای شما را از آنِ خودم میکنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بلکه دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش میکشم.»
حس میکنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزا
یک خاطره ای که خیلی بی ربط به این روزها هم نیست، در شیخ سله بمو با دکتر وفادار برای شناسایی می رفتیم هواپیمای عراق شیمیایی زدند، یکی از ماسک ها بسبب مشکلی که داشت قابل استفاده نشد، ما مانده بودیم و یک ماسک نه وفادار قبول کرد بزند نه من، تو مسیر یک کُرد محلی دیدیم که خیلی هم ترسیده بود ماسک سالم را به او دادیم چفیه رانصف کردیم هردو جلو صورتمان بستیم، هر دو خوشحال شدیم و رفتیم دنبال ماموریتمان. خوش به آن روزها، برای سلامتی همه پزشکان خصوصا دکت
*خدایا من رو خیرخواه اطرافیانم قرار بده. خیرخواه خانواده ام، خیرخواه دوستانم، خیرخواه همکارانم.
*خدایا به من صبر بده.
*خدایا من در این گرداب آشفته به دنبال تو می گردم. خدایا من در این کثرت به دنبال وحدت تو می گردم. خدایا مدعیان وصل تو این روزها هر یک تو را یک جور تعریف می کنند. خدایا این روزها من تمام تلاشمو می کنم بدون هیچ تعصبی تو رو جستجو کنم . میدونم که تنهام نمیذاری. میدونم که یه جایی سر یه دوراهی میزنی پس کله ام و به راه خودت هلم میدی.
همین.
معرفی سایت به موتورهای جستجو
تا مدتها سایت و خدمات بود که مدعی ثبت سایت با سرعت و دقت بیشتر در گوگل بودند. حتی خود گوگل چنین صفحه ای داشت اما این روزها نوعا خود گوگل سایتها را می یابد
صفحه 404 چیست و چرا طراحی میشود؟
این مفهوم هم این روزها برای کاربران عادی شده است و همان مطلب پیدا نشد خودمان است
وب 2 موجی زودگذر یا آینده وب؟
زمانی هر کاری در وب ارایه میشد یک برچسپ وب 2 هم می چسپوندد در کونش تا باورپذیرتر بشه. همون کاری که احتملا این روزها با کلم
من به روزهای بهتری امیدوارم و راستش را بخواهی همینروزها را هم دوست دارم. همین روزها که شوق داریم، تاب و توان داریم و میجنگیم. مینویسیم، حرف میزنیم. گاهی به سوی هم پرواز میکنیم.جنگیدن به زندگی معنی میدهد، اما وقتی جنگ بالا میگیرد زندگی، معنی، همهچیز گم میشود. بههرحال ما زاده میشویم و زندگی میکنیم، یا کناری میجوییم یا رزمگاهی.
امروز سالمرگِ مرتضی کیوان بود. و من فکر میکنم هنوز هم میتوان عاشق بود، جنگید و جان سپرد.
چند سال پیش که اینترنت به اندازه این روزها محبوب و توسعه یافته نبود خیلی ها نمی دانستند که چگونه باید از مهارت های خود درآمدزایی کنند. این روزها همه چیز تغییر کرده است. حالا شما می توانید پشت میزتان بنشینید و با نوشتن مقالاتی که به درد مخاطبانتان می خورد، تولید ویدئویی که نیازهای آنان را برآورده می سازد یا تولید پادکستی که به سوالات شان جواب می دهد به راحتی درآمدزایی کنید.
ادامه مطلب
بادیگاردهای زن این روزها در چین مشتریان زیادی دارند به گزارش چفچفک، و زنان ثروتمند ترجیح می دهند که برای محافظت از خود و خانواده هایشان بادیگارد زن داشته باشند.
افزایش جمعیت میلیاردها در کشور چین باعث افزایش تقاضا برای استخدام بادیگاردها به ویژه محافظان زن که از دقت بالایی برخوردارند، شده است.
اما زنان بادیگارد در چین برای اینکه به این مرحله برسند دوره های سخت و طاقت فرسایی را می گذرانند. آنان زیر نظر مربیان باتجربه و حرفه ای آموزش می ب
که به بیشتر از ده سال پیش برمیگرده بعضی شبها قبل خواب وبلاگهای بروز شده بلاگفا رو میخونم ...
اونقدر حس خاصی واسم داره که نمیتونم توصیحش بدم اصلا خیلی وقته که با حرفام نمیتونم احساسمو شرح بدم یه جورایی حوصلشو ندارم ..
توی
خیلی از وبلاگهای بروز شده کسایی رو میبینم که از جداییشون مینویسن با رنج
و درد شدید .. کاش میدونستن این روزها و این دعا کردن ها و این غمگین
بودنها میگذره و چند سال دیگه این روزها واسشون مسخره هست همین روزایی که
فکر میکنن اخ
دانلود آهنگ کوروش به نام ما زنده ایم
یک اهنگ زیبا و جدید از خواننده محبوب کوروش به نام ما زنده ایم
با کیفیت بالا و لینک مستقیم
Download New Music Korosh Called Ma Zendeim
دانلود آهنگ جریان از تی دی و مجهولاین آهنگ را می توانید با دو کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ از نیوموزیکفا دانلود نمایید
به همراه متن آهنگ و پخش آنلاین آهنگ جریان از تی دی و مجهول با لینک مستقیم و پرسرعت نیو موزیکفا
[ورس یک]تو خلوت این اشکیکه سرریز شد از بغضیه تصمیم شد ازنو بی تردید بلند شدیه جاده بی مرزی
تو را برای این روزها میخواستم که ساغریسازان و صیقلان را راه برویم و هرچیزی غیر از جادوی تو و رشت دود شود.
تو را برای این روزها میخواستم که چهارباغ و خواجه پطروس را کشف کنیم و درخت قشنگ کوالالامپور را نشانت بدهم.
تو را برای لمس بوی خوش آتشکده یزد میخواستم
تو را برای حال خوش شیخ زاهد گیلانی و استخر لاهیجان میخواستم
تو به اندازهی سالهای نوری دور به نظر میرسی و من دلتنگیام را پای درختان کولالامپور، لابهلای عتیقههای اسحاق و کتا
عموی همسرم یکشنبه یعنی همین امشب افطاری دارن، چهارشنبه که دیدمشون دعوتم کردن و اصرار کردن که مامان بابا رو هم دعوت کنم و سفارش کنم که حتتتتما بیان! و خب برای رسوندن این منظور از یه عبارتی استفاده کردن که خیلی جالب و شیرین بود برام! فرمودن که : مامان بابا رو از طرف ما سخت دعوت بگیرید !
"سخت دعوت گرفتن" .. یه چیزی مثلِ سخت در آغوش گرفتنه انگار! یعنی یطوری دعوتشون کن که نگن نه! دعوتش سرسری نباشه.. خیلی قرص و محکم باشه!
داشتم فکر میکردم خدا ما رو برا
سلام
جوینده یابنده است.
این روزها اتفاقاتی برام میفته که واقعا به این جمله ایمان آوردم.
جوینده یابنده است.
هر قدم که جلو میرم خدا چراغ های بیشتری برام روشن می کنه.
نمیدونم آخر راه کجاست ولی کاملا مطمینم و یقین دارم که در مسیر درستی قرار گرفتم.
این روزها شک از زندگی من کنار رفته و به یقین رسیدم.
خدا هر روز راه را به من نشون میده خیلی شفاف و آشکار.
ولی بعضی وقت ها معنی بعضی از کارهای خدا را درک نمی کنم ولی خب حتما به نفع منه.
خدایا بیشتر از همیشه شک
بعضی روزهاحال آدم یک جور عجیبی خوب استخوب که می گویم نه اینکه مشکل نباشد ها ، نه.خوب یعنی خدا دستت را می گیردمقابل غم هامیگوید " امروز بنده ام باید خوشحال باشد سراغش نیایید "و تو هی ذوق میکنیاز خوشی های کوچک زندگی اتاز اتفاقاتی که انتظارش را نداری و میشود
من ،هر روزی که بی انتظار و شاکر چشم گشودم حالم خوب بود"خوب که می گویمنه اینکه به تمام آرزوهایم رسیده باشم ها ! نهخوب یعنی خدا را راس آرزوهایم قرار دادم و همه چیز را به او سپردمامیدوارم حال دلت
یاحق...
دو سال پیش، همین روزها بود که آمدم و نوشتم که کم کم دارد دو ماه می شود که معلم هستم و می آیم از روزهایم می نویسم و ...
دو سال گذشت!
حالا دارد دو سال و دو ماه می شود که معلم هستم و چه قدر دلم می خواهد باز هم بتوانم مثل آن روزها، واگویه های درونم را بنویسم...
آمدم بنویسم که بعد از معلم شدن دنیایم به کل تغییر کرد و «درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن»، همگی مال من شد...
تلاش کردم تا درد بچه ها را بفهمم و به جای آن که یکی به دردهایشان اضافه کنم، مرهمی ب
هجدهسالگی، گم و گور بودم. حسابی گم و گور. برای همین وبلاگ زدم گمانم. یک خانهای که باشد و من همینطور همهجایش بچرخم.
هرروز آمدم اینجا و هزارتا کارِ مسخره کردم. هرروز آمدم اینجا و هزار راهی که میرفتم را تعریف کردم. هرروز آمدم اینجا و چرخیدم، رقصیدم، گریستم، تماشا کردم، شنیدم، قدم زدم. و بدون این که بفهمم، توی این رفت و آمدها خودم را پیدا کردم. بدون اینکه کار سختی از روی راهنمایی انجام بدهم، مسیرم روشن شد. رفتم و رفتم و رفتم و یک جایی، فکر کر
یه وقتایی وقتی یه متنی رو مثل این (http://castle.blog.ir/post/doc) میخونی با خودت میگی "چه قشنگ" و هِی پرت میشی تو دلت و انعکاسش رو میشنوی:
چه قشنگ...
چه قشنگ...
چه قشنگ...
انگار دلت مثلِ یه غار تنهاییه که توش یاری جایی رو به خودش اختصاص نداده و دِلانههات رو هِی میشنوی و میشنوی و فقط میشنوی از پژواکشون، نه از درِ گوشیهای دلبرانه... ولی اگه یار بود، وای که اگه یار بود... دیگه پژواک وانعکاس و غار و تنهایی رو نَمَنه؟ قبلِ حتی یه حرف؛ بـــغـــل!...
+ با گوشی پست
من امید دارم یک روزی،یک سالی،تو بگو هزار سال بعد میشینیم دور شومینه و از سال نود و هشت حرف میزنیم...من با خنده قاچی از هندوانه ی شب یلدا برمیدارم،به این روزهای بلاتکلیفی که گذشت فکر میکنم و به پیامکی که در اوضاع به هم ریخته ی دنیا، رسما پزشک شدنم را اعلام کرده بود:"همکار گرامی،خانم دکتر فلانی عضویت شما در سازمان نظام پزشکی با شماره ی فلان ثبت شد"..من ایمان دارم اگر همه ی ما بخواهیم این روزها با درد کمتر میگذرن و مثل وقت هایی که پدرم از قحطی سال
آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.
زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون
این روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساختهی ذهنمه برام سخت شده.
در واقع نمیدونم که آیا واقعا جایی هستم که شایستگیاش رو ندارم و یا اینکه خودم رو دست کم گرفتم باز!؟
همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تایید میکنه اما آیا میتونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نمیدونم واقعا....
و چقدر این روزها نیاز دارم که جواب این سوال رو
درباره این سایت